وقتی به ناموس مردم نگاه نکردم
وقتی به ناموس مردم نگاه نکردم

 

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،

خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

 



نظرات شما عزیزان:

مهرزاد
ساعت21:51---19 بهمن 1393
او که می رود نمی فهمد...اما او که بدرقه می کند خوب می داند...
کاسه آب معجزه نمی کند...
سلام . خسته نباشید بخاطر وبلاگ خوب و زیباتونمیشه افتخار بدین اون ته ته های وبتون رو بوفه بشینیم و ما رو یه جایی تو وبتون جا بدین و همدیگرو لینک کنیم .منتظرتون هستم فعلا بای


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 17 بهمن 1393برچسب:, ] [ 12:52 ] [ hengameh ] [ ]

دریافت کد پرواز حباب ها